حرفهای خودمانی

سلام بر دوستان عزیز

حرفهای خودمانی

سلام بر دوستان عزیز

وای از دست روزگار......

وای از دست روزگار...... 

 

در عکس زیر دکتر معین فر و مهندس هاشم صباغیان از اعضای نهضت آزادی و نمایندگان دوره اول مجلس رو پشت تریبون مجلس در حال کتک خوردن میبینیم که البته واکنش آقای هاشمی رفسنجانی رییس وقت مجلس هم در خور تامله........ 

 

سرد و فسرده اما امیدوار

سرد و فسرده اما امیدوار


وطن عزیزمان ایران روزهای سرد و افسرده ای را میگذراند. خیلی از ما نا امید شده ایم. فیلم زیر را دانلود کنید. به خودمان افتخار کنیم. ما ایرانی هستیم که اینگونه اساتید دانشگاههای بزرگ جهان از هنر و تمدنمان صحبت میکنند. تاریخ نشان داده هر بار بر ما ایرانیان تاختند و همه چیزمان را ویران کردند دوباره از نو تمدنی تازه ساختیم. کشورمان را ساختیم و افتخاراتی دیگر را در تاریخ رقم زدیم. ببالیم به خود که ایرانی هستیم و همت و تلاش کنیم. روزهای خوبی در انتظار ما و ایران ماست. به امید برپایی جشن آزادی دوباره برای وطن عزیزمان ایران


لینک فیلم :

http://video.google.com/videoplay?docid=-5356229498218843348&hl=en%C2%A0

بازرگانی که بازرگانی نکرد

بازرگانی که بازرگانی نکرد 

 

اول این را بگویم که عنوان این یادداشت را از یکی از سخنرانیهای دکتر سروش به عاریت گرفته ام چون هرچه فکر کردم چیزی مناسبتر از این عنوان نیافتم. 

امروز ۳۰ دیماه سالروز درگذشت مهندس مهدی بازرگان است. ابعاد شخصیت این مرد بزرگ از جهات مختلف قابل بررسی است. او نخست یک روشنفکر دینی است - شاید بکارگیری این واژه کمی مبهم باشد اما نمیخواهم وارد بحث شکافتن معنا و مقصودی که اینجا از آن دارم بشوم- اجمالا منظورم اینست که بازرگان فردی متدین و دیندار بود و دین و دینداری نه تنها دغدغه بلکه یکی از دغدغه های مهم او بود. دغدغه مهم دیگر او بیشک آزادی بود و اگر نگاهی به کتابهای او بیندازیم سعی او در این کتابها برقراری رابطه منطقی بین سه واژه دین علم و آزادی است. بعد از انقلاب مهندس بازرگان جزو اندک افراد و اقلیتی از انقلابیون بود که دغدغه دموکراسی داشت و بر خلاف او از روحانیون گرفته تا چپها و مهمتر از همه غاطبه مردم همه در سر شور شدید انقلابی داشتند و بازرگان و تفکر او در این سیل انقلابی گری خریداری پیدا نکرد. در برهه های دیگر و اوایل دهه شصت هم که هنوز کرسی در مجلس داشت در جو سنگین زمان جنگ که همه به شعارهای ایدئولوژیک راه قدس از کربلا میگذرد و صدور انقلاب میاندیشیدند این پیرمرد سلیم النفس به آزادی مردم و حفظ جنبه دموکراتیک جمهوری اسلامی میاندیشید. کسانی که آنروز به بازرگان حمله میکردند امروز خود مورد حمله قرار گرفته اند و شاید روز و شب افسوس میخورند که آنها مو میدیدند و بازرگان پیچش مو. 

اما نکته ای که باید در مورد بازرگان به آن توجه کرد شجاعت علمی و عملی این مرد بود. استعفای دولت موقت یک حرکت شجاعانه سیاسی بود. باقی ماندن در صحنه سیاسی ایران تا امروز و مقاومت کردن در برابر فشارها و تبدیل نشدن به اپوزسیون خارج نشین از دور بر آتش دست گرفته از ویژگیهای تفکر سیاسی بازرگان بود که دوستان و همفکران او تا امروز آن را حفظ کرده اند. نکته اساسی ویژگی شجاعت بازرگان در سخنان روزهای پایانی عمرش نهفته است. بازرگان تلاش چندین دهه از عمر خود برای پیوند سیاست و دیانت را در آن سخنرانی رد میکند و میگوید دین از برای آخرت است و از برای دنیا عقل بشر باید تدبیر کند. نتیجه ای که او پس از تجربه بعد از انقلاب اسلامی به آن رسید و دلیری این مرد سبب شد که هرچه رشته بود پنبه کند و از روی صدق و صفا نتیجه عمری تحقیق و تجربه اش را با مردمش اینگونه درمیان گذارد. خدایش رحمت کند و به امید روزهای سرشار از عطر آزادی در کشورمان ایران 

در سوگ آن آزاده مرد

در سوگ آن آزاده مرد


آنروز صبح صفحه تابناک را که باز کردم بهت زده شدم. آیت الله منتظری درگذشت. بغض گلویم را گرفت. مردی که جفای زیادی در حقش کردند. به او ظلم کردند با مظلومیت درگذشت. قلیلند آزادمردانی که از همه مناصب و مقامهای دنیوی چشم بپوشند و در جبهه حق و حقیقت تا پایان گام بردارند. ۵ سال حبس خانگی برای بزرگترین مرجع تقلید شیعیان. تن رنجور پیرمرد هشتاد ساله اما راستقامتانه ایستاد. بترسند کسانی که دین به دنیا فروختند از لحظه ای که اجل فرامیرسد و دریغا که گستاخند. آزادمردی از میان ما رفت. مردی که دلگرمی بود برای ما و تحمل ظلم را آسانتر مینمود از بین ما رفت. ای کاش کمی میاندیشیدیم.

در کدام سو بودیم

در کدام سو بودیم


خیلی وقت بود وبلاگم را آپدیت نکرده بودم. محرم شده دوباره داستانی که هرسال تکرار میشود سیاهپوشی روضه خوانی سینه زنی و ... تکراری با فکر یا بیفکر ! نمیدانم اما من نه تنها محرم بلکه تقریبا هرروز با خود میاندیشم اگر من بودم در کدام سو بودم. شرمم میاید که هربار پاسخم تکراری است. و براستی بیاندیشیم در کدام سو بودیم؟

آرام اما لایق

آرام اما لایق


دوستانی که مرا میشناسند میدانند که خیلی حرفه ای فوتبال را دنبال نمیکنم. طرفدار هیچ تیمی هم نیستم. راستش را بخواهید حوصله ام نمیکشد که فوتبال را تا آخر دنبال کنم مگر بازیهای حساس تیم ملی یا جام جهانی . اما معمولا نود را میبینم و وقایع هفته را دنبال میکنم. دیشب اتفاقی وقتی تلویزیون را روشن کردم بازی ذوب آهن در مقابل الهلال در حال پخش بود. در چند سال اخیر تیم ذوب آهن کاملا ثابت کرده که یک تیم تمام عیار و قوی است. در ابتدای مسابقه دیشب ذوب آهن با حملات سنگین حریف روبرو شد که البته با توجه به بازی حریف در خانه خود، طبیعی بود. نکته اینجاست که هرچند حریف موقعیتهای خطرناکی داشت، اما ذوب آهن توانست بطور منطقی دفاع خود را مدیریت کند و در ضد حملات هم به حریف نشان دهد که دست و پا بسته عمل نمیکند و هر لحظه میتواند برای حریف خطر ساز باشد. نیمه اول بدون گل پایان یافت که این برای عربها خیلی سنگین بود چون ذوب آهن تقریبا تا نیمه راه رفته بود. از این جهت بود که در نیمه دوم الهلال طوفانی آغاز کرد اما بازهم با هوشیاری و درایت بچه ها دروازه ما باز نشد تا اینکه بر روی یک ضد حمله زیبا و بر طبق قانونی که میگوید تیمی که گل نزند گل میخورد، ذوب آهن توانست یک گل فوق ارزشمند را به زیبایی وارد دروازه الهلال کند. حال الهلال با توجه به برتری یک بر صفر ذوب آهن در فولادشهر، برای رسیدن به فینال میبایست ۳ گل بزند که تقریبا محال بود. الهلالی ها روحیه خود را باخته بودند و ذوبی ها کاملا با روحیه و مسلط بازی را اداره میکردند. یکی از بازیکنان الهلال با یک حرکت غیر ورزشی ناشیانه که کاملا مشخص بود بخاطر بار روانی که روی او بود مرتکب شد، اخراج شد و از این به بعد شیرازه الهلال پاشید و در نهایت ذوب آهن با شایستگی فینالیست جام قهرمانی باشگاههای آسیا شد. چیزی که بوضوح مشخص بود این که بازیکنان نه چندان مشهور و ستاره دار ذوب آهن با درایت و هوشیاری یک مربی فهیم و لایق به نام منصور ابراهیم زاده، توانستند این افتخار را برای میهنمان رقم بزنند. این ثابت میکند که در مقابل کسانی که از پول بیت المال و از جیب مردم بلند آوازه شده اند و همیشه هم طلبکارند و ادعاشان هم سر به فلک میکشد و تیم ملی را در رساندن به جام جهانی ناکام کردند، هستند مربیان لایق و متینی که با کاردانی و لیاقت و نه با بچه پررو بازی در آوردن، میتوانند افتخار آفرین باشند. متاسفم که امروز، تیم ملی ما چه از نظر کادر فدراسیون و چه مربیان، در سطح تاسف باری قرار گرفته است و امیدی در جام ملتهای آسیا به این تیم ندارم. آنشاء الله مانند تیم سبز  ذوب آهن در عرصه فوتبال، ما در عرصه های دیگر سبز سبز باشیم.

صبح دیروز

صبح دیروز


دیروز عصر از اتوبان کرج به سمت تهران در حرکت بودم. دیدم روی یکی از بیلبوردها نوشته بود : روزنامه صبح به زودی می آید. بی اختیار به یاد روزنامه صبح امروز افتادم. روزگاری تمام دلخوشیم خواندن آن بود. سال ۷۸ تازه به دانشگاه صنعتی اصفهان وارد شده بودم. ۱۴ واحد بیشتر نداشتم که اکثرا هم دروس عمومی بود. اکثر روزها کلاسها صبح تا ظهر تمام میشد و من تا ساعت ۴:۳۰ که سرویسها به سمت اصفهان حرکت میکرد به سالن مطبوعات کتابخانه مرکزی میرفتم. روزنامه های هر روز ساعت ۱:۳۰ به دانشگاه ما میرسید. قبل از آن روزنامه های دیروز را مرور میکردم. آنروزها تعداد روزنامه های طیف اصلاح طلبان قابل توجه بود. شاخص ترین و دوست داشتنی ترین آنها که من دوست داشتم خرداد و صبح امروز بود. بعضی اوقات تا ظهر طاقت نمی آوردم. تازه امکان استفاده از اینترنت در کتابخانه دانشگاه ممکن شده بود. سرعت اینترنت هم در حد تیم ملی. وارد صفحه صبح امروز میشدم . ابتدای صفحه نوشته بود صبح امروز روزنامه الکترونیکی صبح ایران دانستن حق مردم است. اسفند ماه ۷۸ بود که یک روز صبح همان روزنامه محبوبم در تیتر اصلی خود نوشت شلیک به مغز اصلاحات. چند روزی را با نگرانی و التهاب گذراندم تا دوباره همان روزنامه در تیتر اصلی نوشت سعید لبخند زد کمی دلم آرام گرفت. نمیدانم در اردیبهشت سال ۷۹ بود که بعد از آن سخنرانی معروف حضرت .... مطبوعات اصلاح طلب به اصطلاح فله ای توقیف شدند و اعلام شد که تا برگزاری دادگاه، توقیف موقت هستند. بیش از ۱۰ سال میگذرد و هنوز توقیف موقت آنها به پایان نرسیده است......باز هم دستشان درد نکند راضی هستیم به رضای خدا

پنجشنبه همگی به یاری مردم ستمدیده پاکستان بشتابیم



پنجشنبه همگی به یاری مردم ستمدیده پاکستان بشتابیم


اللهم اهل الکبریاء و العظمه

اللهم اهل الکبریاء و العظمه


به این مناسبت خیلی حرف برای گفتن دارم در اسرع وقت مینویسم.


یادش بخیر سال ۸۵ . در طول ماه رمضان مرتب جلساتی که در کانون توحید برگزار میشد شرکت میکردیم. قرار بود نماز عید فطر هم به امامت دکتر کدیور در هنرستان کارآموز -خیابان سردار جنگل- برگزار شود. صبح عید فطر که به آنجا رسیدم دیدم تقریبا طیفی از اصلاح طلبان و نهضت آزادی و جبهه ملی حضور داشتند. دکتر سروش هم آمده بود.مهندس سحابی. مهندس توسلی.دکتر شیرزاد... کدیور نماز را خواند و بعد از نماز در خطبه اول مسائل خیلی خوبی در رابطه با مسائل دینی و فقهی و مباحات و محرمات ایراد نمود-مخصوصا در مورد روابط دختر وپسر در چارچوبی خارج از ازدواج دائم یا موقت که به شدت آن را رد کرد- . اما در خطبه دوم شروع به انتقاد از دولت نهم و تفکرات خرافی  و انحرافی که توسط این دولت رواج  یافته بود کرد و چنان خطبه ای ایراد کرد که با خود گفتم این از اینجا بره بیرون یکسره راهی اوین میشود.چند بار در طول سخنرانی با تشویق حضار مواجه شد. خلاصه خاطره خیلی خوبی بود.یکبار برایم اتفاق افتاد از سال بعد دیگر اجازه برگزاری نماز را ندادند....دستشان درد نکند

در مسیر گل و لای

در مسیر گل و لای


امسال با خودم شرط کرده بودم سریالهای ماه رمضان را نگاه نکنم اما بحثهایی بین افراد مختلف در محیط کار وغیره مطرح میشد که من را کنجکاو کرد یک شب آنها را امتحان کنم. سریال شبکه محترمه ۲ که همان بحث تکراری روح و عالم برزخ و این چیزهاست که هر سال تکرار میشود و دیگر مشمئز کننده شده است. سریال شبکه فخیمه ۳ هم اگرچه هر چه پیش میرود موضوعات جدیدی در آن اتفاق می افتد و مشخص هم هست که قسمت آخر همه چیز ختم بخیر میشود، اما موضوع کلی آن از این جهت جالب است که چگونه ناگهان بحرانهای غیرمنتظره که در مخیله انسان نمیگنجد گریبان انسان را میگیرد و همه چیز را زیرورو میکند. اما سریال شبکه معظمه ۱ در مسیر زاینده رود است اما اینقدر لهجه اصفهانی بد و مضحک توسط هنرپیشه ها تقلید میشود که آن را همانند زاینده رود در سالهای اخیر به مرده رود تبدیل کرده است. اصولا لهجه اصفهانی شامل دو بخش است که آن را متمایز میکند. یکی آهنگ و دیگری کلمات و نوع تلفظ آنها. غیراصفهانیها کمتر متوجه میشوند که طرف چقدر بد اصفهانی صحبت میکند اما یک اصفهانی اصیل اگر این ترکیب آهنگ و تلفظ درست صورت نگیرد کاملا متوجه میشود. برای همین در این چند وقت چندین بار از من سوال شده است که کدام یک از هنرپیشه ها لهجه درست دارند. کاملا مشخص است که فرهادی اصفهانی اصیل است. پسر برادر حاج آقا سماواتی هم خیلی خوب اصفهانی صحبت میکند اما نمیدانم که اصفهانی است یا نه که اگر نباشد فوق العاده کارکرده است. بعد از اینها نوبت به میترا (بهنوش طباطبایی) میرسد که اگرچه اصفهانی نیست اما بسیار خوب(البته نه عالی) توانسته گویش اصفهانی را از کار در بیاورد.همچنین نقشی را بازی کرده که به نظر من ایولا دارد. نامزدش قتل کرده، جلوی چشم او آدم کشته، کثافت کاریهایش هم آشکار شده ، پدرش هم شدیدا اصرار به جدایی او از مهران دارد اما او مثل شیر پشت شوهرش ایستاده، به او عشق میورزد و او را حمایت میکند. آفرین به غیرت این شیرزن. به هر حال امیدوارم خانم سارنگ(مهرانه مهین ترابی) این پیرمرد را از تنهایی دربیاورد و عاقبت جواهر(افسانه پاکرو ) هم ختم بخیر شود.

شوی ایرانی به سبک دولت دهم

شوی ایرانی به سبک دولت دهم


روز جمعه ۵ شهریورماه در اخبار صدا و سیما خبر جالبی پخش شد. گفته شد که به دلیل ماه مبارک رمضان و عدم انجام سفرهای استانی وزرا در این ماه، وزرای دولت در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران گرد هم آمده اند تا از نزدیک به حل مشکلات مردم بپردازند. خیلی خیلی مضحک است. اولا این مساله که قبلا رسما اعلام نشده بود که اگر شده بود حدود سه چهار میلیون نفری به دانشگاه تهران می آمدند. ثانیا اینها که آمده بودند چه کسانی بودند و چگونه مطلع شده بودند. خانم وزیر بهداشت عزیزمان ( به چشم خواهری) میفرمودند که ما در چارچوب قانون به مشکلات رسیدگی میکنیم. خنده آور است که قانون مملکت را ارگانهای ذیربط نمیتوانند اجرا کنند و باید وزیر در این مساله مستقیما دخالت کند. البته قبلا مشابه این کار توسط رئیس قوه قضائیه هم انجام میشد که با توجه به حدود هشت میلیون پرونده ای که در دادگاهها داریم مضحک اندر مضحک است.تا ببینیم چه میشود.....

فاجعه

فاجعه


همگی مطلع شدیم که یک فاجعه انسانی در کشور همسایه و برای مردم مسلمان این کشور اتفاق افتاده است. از قضا این حادثه دلخراش با ماه مبارک رمضان همزمان شده است. اینجور که پیداست متاسفانه این فاجعه عظیم در مقابل اعمال و عبادات ماه رمضان در کشور ما فروغ کمی پیدا کرده است. دیروز مسافت زیادی را طی کردم و حتی یک غرفه کمک به سیل زده ها را پیدا نکردم به مساجد هم سرزدم اصلا انگار نه انگار و اظهار بی اطلاعی میکردند. از آنطرف خیابانها مملو از بیلبوردهای مربوط به توزیع افطاری در کجا و فلان مراسم در کجا و سخنرانی فلانی در کجاست. غرفه های پذیرایی شهرداری در همه جای شهر به چشم میخورد . مردم هم که رضایت پدر مسعودی و ازدواجش با جواهر و همچنین عاقبت کار بزرگ و اسماعیل  نقل محافلشان شده است. آیا کمک به مردم سیل زده مقدم بر اعتکاف و افطاری دادن نیست. امید آن دارم که مردم در این ماه به آه این مردم ستمدیده لبیک بگویند و بدانند که هیچ اجری بالاتر از این نصیبشان نخواهد شد.

از پلیس امنیت عمومی تا هفت (۷)

از پلیس امنیت عمومی تا هفت (۷)


دیدم با هیجان خاصی اومد بیرون. گفتم چی شد؟ گفت بابا این بابا دلش از ما پرتره. یه ساعته داره باهام درددل میکنه خیلی آدم باحالیه. بعد فراستی شماره تلفن همراهشو  بهم داد و گفت اونجا رفتی افهء بسیجی و حزب الهی نذاریا این بابا از اوناش نیست از خودمونه. صاف و صادق باش باهاش. خداحافظی کردیم و بعد من رفتم داخل. جناب سرهنگ با لباس شخصی و اتو کشیده و ظاهر مرتب و باکلاس بود. بعد از سلام و تعارف گفت خوب چی شده. گفتم گذرنامم آب خورده اومدم عوضش کنم. گفت مگه چند ساله شناسنامه داری (فهمیدم داره میره تو فاز شوخی) گفتم از وقتی یادم مییاد. گفت گذرنامه برای چی میخوای؟ گفتم برای رفتن به خارج از کشور. گفت برای چی اصلا باید بری خارج گفتم میخوام برم خلاف شرع کنم ...دیگه کم آورد. خلاصه از مسائل اقتصادی اجتماعی فرهنگی و سیاسی با هم حرف زدیم و از وضعیت دانشگاهها و وقایع پس از انتخابات. منم کاملا نظرات خودمو میگفتم. البته ایشون سعی میکرد فقط سوال بپرسه و نظری از خودش نگه. خلاصه توی طول حرفامون ۲-۳ بار سفارش چایی داد و کلی از بحثمون سر کیف اومده بود خلاصه بش زنگ زدن و گفتن جلسه داری بهم گفت خیلی باهات حرف دارم موبایلمو گرفت و گفت اگه اشکال نداشته باشه حتما بات تماس میگیرم همو ببینیم منم ابراز خوشوقتی کردم. گفت همین الان جواب نامتو فکس میکنم اداره گذرنامه فردا اول وقت برو اونجا دنبال کارات. روبوسی کردیم و خداحافظی. راستی هنوز در این سیستم آدمهای خوب و با معرفت هم پیدا میشوند.

از پلیس امنیت عمومی تا هفت ۶۱)

از پلیس امنیت عمومی تا هفت ۶۱)


فراستی خوشحال شد که بلاخره کارش راه میفته. تا اومد بره داخل دوباره همون سرباز دم در گفت سرهنگ هنوز جلسه داره یه کم دیگه منتظر بمونین. دیگه خیلی عصبانی شده بود مخصوصا از اینکه سیگارش خراب شده بود. یه چندتا فحش نثار کرد و بعد گفت میدونی من حتی تو دفتر رئیس صدا و سیما هم سیگار کشیدم و کسی هم جرات نکرده بهم حرفی بزنه و از این حرفا. میگفت که یه بار ممنوع التصویر شده و چطوری بلافاصله با رئیس حراست صدا و سیما تماس گرفته و چند تا فحش آبدار نثارش کرده خلاصه مجال نمیداد من راجع به سینما و سوالات توی ذهنم از اون سوال کنم. بلاخره صداش کردن داخل و رفت داخل. من حدود یک ساعت معطل شدم و کم کم داشتم نگران میشدم پیش خودم میگفتم نکند بنده خدا را بازداشت کرده باشند خیلی دیر کرد خوبه من پاشم جونم رو وردارم و فرار کنم بلا خره بعد از یک ساعت و نیم اومد بیرون.....ادامه دارد

از پلیس امنیت عمومی تا هفت ۵۱)

از پلیس امنیت عمومی تا هفت ۵۱)


خیلی راغب بودم راجع به آن برنامه چالش برانگیز هفت که بعد از جشنواره کن برگزار شده بود ازش سوالاتی بپرسم. آیا اینکه یک فیلم (کپی برابر اصل )با مزمونی کاملا غیر ایرانی که هیچ ربطی نه به کشور ما ونه به فرهنگ و مسائل روز آن دارد و تازه نه خود فیلم و نه کارگردان ایرانیش  (که بی تردید کیارستمی یکی از بزرگترین کارگردانان و فیلمنامه نویسان سینمای ایرانست)، بلکه هنرپیشه فرانسوی آن (ژولیت بینوژ) جایزه گرفته است، برای ما ایرانیان جای افتخار و مباهات دارد یا نه. آیا مسئولین و معاونت سینمایی وزارت ارشاد که در آنجا حضور بی فروغی داشتند باعث سرشکستگی ایران و ایرانی نشد و از این قبیل سوالات.... آقای فراستی که دهانش شدیدا بوی سیگار میداد و از اول که با او شروع به حرف زدن کرده بودم این موضوع برایم مشهود بود، قبل از اینکه شروع کنم به این سوالات گفت ای کاش میشد یک سیگار کشید. بالکنی را که آنطرفتر بود نشانش دادم خیلی خوشحال شد بلند شد رفت داخل بالکن و سیگاری روشن کرد یکی دو پک که به سیگار زد، سرباز دم در آمد و گفت آقای فراستی. سیگار را انداخت و بیدرنگ آمد و با تلخی گفت سیگارم را هم خراب کردند....ادامه دارد

از پلیس امنیت عمومی تا هفت ۴۱)

از پلیس امنیت عمومی تا هفت ۴۱)


خلاصه حدود یک ساعت هردومون یه ریز حرف میزدیم. سرباز دم در شیشه ای اومد و شغل ما رو پرسید گفتم دانشجو و آن آقا گفت مدرس و منتقد سینما بلافاصله شناختمش آقای فراستی بود مسعود فراستی که در برنامه هفت تلویزیون بعنوان منتقد و کارشناس حضور پیدا میکرد. خودم را جمع و جور کردم و گفتم استاد فراستی درست شناختم گفت بله گفتم از بدو ورود  چهره شما برام خیلی آشنا بود ببخشین نشناختم. تواضعش ستودنی بود که حدود یک ساعت با من دانشجو هم کلام بود ولی اصلا از اینکه کیه حرفی نزد. خلاصه از این به بعد موضوع بحثمون عوض شد اینقدر حرف و سوال تو ذهنم داشتم که نمیدونستم کدومو بگم. اولش اون گفت تو اداره گذرنامه توی حیاطش سیگاری روشن کرده بودم و مشغول کشیدن بودم که یه سرباز وظیفه اومد و به من گفت: چیکار میکنی؟ گفتم دارم بمب میذارم. گفت اینجا سیگار نکش برو بیرون و خلاصه شروع کرده بود به کل کل کردن با سربازه. ناگفته نمونه که آقای فراستی هم رک بود و هم کمی بد دهن.از فحش دادنم ابایی نداره. خلاصه میگفت رئیس اون بخش که منو میشناخت اومد گفت فراستی من مخلصتم سربه سر اینا نذار هر کار دیگه خواستی بکن و به سرباز وظیفه گفت برو پی کارت. بهش گفتم فکر نمیکنید بعد از قضایای یک سال اخیر صدا و سیما پیش مردم منفور شده باشه؟ کاملا تایید کرد. بعد گفتم پس شما چرا...؟ گفت اولا منم مثل بقیه دغدغه نان دارم( میگفت تا این سن هنوز نه خونه دارم نه ماشین) ثانیا اگه من نیام یه .... دیگه را میارن اونجا جای من. من حرف خودمو میزنم و اصلا ملاحظه ای نمیکنم.......ادامه دارد

از پلیس امنیت عمومی تا هفت ۳۱)

از پلیس امنیت عمومی تا هفت ۳۱)


داخل که شدم رفتم اتاق آقای کمالی خودم را معرفی کردم در حالیکه زورش میامد حرف بزند گفت روی نیمکت پشت در منتظر بمان. آقای آشنایی که گفتم دم در ورودی دیدمش هم همانجا نشسته بود. گفتم ظاهرا شما هم گذرنامه تان مخدوش شده. گفت آره افتاده داخل ماشین لباسشویی. سمت راست نیمکتی که روی آن نشسته بودیم، دری شیشه ای بود که روی آن زده بود بدون هماهنگی داخل نشوید. بعد از چند دقیقه کمالی که من واقعا از ظاهرش وحشت داشتم، آمد از جلوی ما وارد آن در شد و چندی بعد برگشت و گفت همینجا منتظر بمانید رئیس فعلا جلسه دارد. به سربازی هم که دم آن در ایستاده بود گفت که هر وقت جلسه جناب سرهنگ تمام شد باهاش هماهنگی کن و این دو نفر را بفرست پیش ایشون. کم کم سر حرف بین ما دوتا باز شد و از هر دری گفتیم هر دو دلمان آنقدر پر بود که غرق در حرف شدیم ولی من رویم نشد به این بنده خدا بگم چهرت برام خیلی آشناست. از اینکه وقت مردم برای مسئولین ارزش ندارد میگفت، از اینکه کار مردم را راه نمی اندازند. میگفت گذرنامه من و همسرم با هم آب خورده من را فرستادند اینجا اما از اونو براحتی عوض کردند. من از نگرانیم گفتم که نکند چه و چه باشد که ما را اینجا خواسته اند.......ادامه دارد

از پلیس امنیت عمومی تا هفت ۲۱)

از پلیس امنیت عمومی تا هفت ۲۱)


بر خلاف همیشه پیراهن آستین بلندی پوشیدم یه ته ریشی هم داشتم راه افتادم. دم در ایست بازرسی بود. تا از در داخل شدم بلافاصله سرباز وظیفه ای که آنجا بود گفت: بله ؟ کارتون ؟ گفتم آقای کمالی به من گفته اند که امروز ساعت ۹:۳۰ برای مصاحبه خدمتشان برسم. رو به فرد دیگری که آنجا ایستاده بود کرد و گفت : این هم مثل شما با کمالی کار دارد. برگشتم دیدم چهره این آقا به نظرم خیلی آشناست. خلاصه سرباز وظیفه برای بار چندم اسم و فامیل من و آن آقا را پرسید و گفت من الان میروم از آقای کمالی در مورد شما میپرسم  و باز میگردم. بی اختیار بهش گفتم یعنی خیال میکنی ما داریم دروغ میگیم که میخوای بری بپرسی. گفت اینجا مقررات دارد همینطوری نمیشود بری داخل. من هم که تجربه خوبی از بحث کردن با قشر نظامی و انتظامی نداشتم سکوت کردم. رفت و چند دقیقه بعد برگشت به ما گفت موبایلتان را تحویل دهید بعد هم ما را بازرسی بدنی کرد وتمام سوراخ سمبه های کیفهایمان را گشت. به سربازی که کیفم را بازرسی میکرد با لحن شوخی گفتم آخر تو این کیف را بلند کن وزنش را ببین چه چیزی میتواند داخل آن باشد؟ بمب ، اسلحه، چی؟ گفت وظیفه است به ما گفته اند بگردید ما هم وظیفه داریم کامل بگردیم . ادامه دارد.......

از پلیس امنیت عمومی تا هفت (۱)

از پلیس امنیت عمومی تا هفت (۱)


به لطف چند قطره آبی که روی گذرنامه ام ریخته بود از اداره گذرنامه به پلیس امنیت عمومی تهران بزرگ معرفی شدم. نمیدانم شاید آب خوردن گذرنامه مصداق بر اندازی سخت یا نرم یا زبر یا.... باشد. وقتی از معاونت اطلاعات پلیس امنیت عمومی بهم اطلاع دادند که فردا صبح ساعت ۹:۳۰ برای مصاحبه و پاره ای توضیحات به آنجا بروم نگران شدم نه اینکه بترسم چون میگویند ندزد و نترس اما نگران بودم. دو احتمال وجود داشت یکی شرکت در راهپیماییهای سکوت بعد از انتخابات (ونک-پارک وی و هفت تیر-ولیعصر) که البته خیلی بعید بود چون راهپیماییها میلیونی بود وشناخت من از بین خیل عظیم جمعیت کار ساده ای نبود اما بلاخره احتمال ضعیفی وجود داشت. اما احتمال دوم که مرا بیشتر نگران میکرد و محتملتر هم بود پرونده سازی بود. هستند فرومایگانی که از کار پرونده سازی و حق را ناحق کردن ابایی ندارند و مزورانه از همین راه ارتزاق میکنند و وقتی پای منافعشان در میان باشد از بکار بستن هر تزویری فروگذار نمیکنند مخصوصا که چند روز قبل از این قضیه در تئاتر شهر تئاتری زیبا و تامل برانگیز بنام روال عادی دیده بودم که مزمونی بسیار نزدیک به همین موضوع داشت.....ادامه دارد

آب و آتش

آب و آتش


جمعه به اتفاق دوستان به پارک آب و آتش (بوستان حضرت ابراهیم) رفتیم. نام و فضای این پارک زیبا بی اختیار آدم را به یاد ابراهیم خلیل الله و زندگی پر فراز و نشیب او می اندازد. امتحانهای سختی که در طول زندگی با آنها روبرو شد و سربلند بیرون آمد. اما شاید بزرگترین آزمایش او جریان قربانی کردن اسماعیل بود که البته از این آزمایش هم سرافراز بیرون آمد. اما نمیدانم که ابراهیم عظیم الشان میدانست یا نمیدانست که سالها بعد یکی از نوادگانش در سرزمینی بنام نینوا تک تک فرزندانش، برادرانش، فرزندان برادران و خواهرانش و دیگر اصحاب با وفایش را تک تک به قربانگاه میفرستد اماقوچی از آسمان نمی آید که هیچ، بدنهای پاره پاره آنها را بازمییابد. او خود را هم به قربانگاه میبرد و هنگامی که رگهای گردنش در حال بریده شدن هستند آهسته نجوا میکند:

الهی رضا٬٬ برضائک و تسلیما٬٬ لامرک


حقیقتا کدام آزمون دشوارتر و چه کسی سربلندتر است ؟